مرسانا بانومرسانا بانو، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

ماه بانوی مامان مریم

مرسانا بهترین هدیه خدا دختر زمستان ۱۳۹۴

خاطره بارداری و تولد

1397/11/2 1:03
نویسنده : مامان مریم
304 بازدید
اشتراک گذاری

اردیبهشت ۹۴ بود احساس عجیبی وجودمو فراگرفته بود یه حس خوشایند یه حس شیرین... برای اینکه مطمئن بشم این احساسم درسته آروم و قرار نداشته ام وقتی که برای اولین بار از بی بی چک استفاده کردم جوابش منفی بود ولی من مطمئن بودم که حسم اشتباه نیست پس منتظر شدم ویک هفته بعد دوباره امتحان کردم واین بار مثبت بود😀حس خیلی خوبی داشتم سریع رفتیم آزمایشگاه...بعدازظهر همون روز من و بابا که دل تو دلمون نبود رفتیم برای جواب وقتی جوابو گرفتیم بال نداشتیم پرواز کنیم....

سه ماهه بودم، دکتر تشخیص داد یه پرنسس کوچولو تو شکمم دارم.... چقد لذت بخش بود حس تو رو داشتن...همیشه به خودم میگفتم اگه خدا بهم یه دختر بده شاید دیگه هیچوقت بچه نخوام ولی اگه بچه ام پسر باشه حتما بازم بچه میخوام که بالاخره دختر بشه....خدا صدای منو شنید تو رو گذاشت تو وجودم....
دختر زیبای من دوران باردای من با وجود تو قشنگ بود، آهنگ میزاشتم باهم گوش میدادیم آهنگ های کلاسیک موتزارت و آهنگ های شاد بچگونه... ماه هفتم بودم که قرآن رو ختم کردم سوره والعصر رو همیشه برات میخوندم سعی میکردم هر روز ذکر بگم یاد خدا عجیب بهم آرامش میداد و از خدا میخواستم که تو سالم و صالح باشی...

ماه هشتم داشتم تو اینترنت سرچ میکردم متوجه حالتی تو خودم شدم که نوشته بود ممکنه آب دور بچه کم شده باشه،با بابایی تماس گرفتم و جریانو براش گفتم سریعا خودمونو رسوندیم مطب دکتر، بله دخترم حدسم درست بود و به مدت یک هفته بیمارستان بستری بودم وقتی مرخص شدم دکتر سونوگرافی که دکتر تنورساز بود بهم گفت هفته دیگه جمعه برای سونوی مجدد برم پیشش...

صبح روز جمعه بود من و بابا رفتیم به سمت سونوگرافی ولی بسته بود یک ساعتی تو ماشین منتظر موندیم ولی هیچکس اونجا نبود من و بابا هم از سرما تو ماشین نشسته بودیم به بابا گفتم شاید دکتر اشتباه کرده بیا برگردیم خونه بابا هم موافقت کرد نزدیک خونه بودیم که بابا دور زد برگشت و گفت حسم میگه باید برگردم، من که خیلی خسته شده بودم گفتم بابا بیخیال فردا میریم پیشش ولی حس بابا بهش درست میگفت وقتی رفتیم در مطب باز بود و جای سوزن انداختن هم نبود....

خوشبختانه خیلی زود نوبت من شد،دکتر شروع کرد به معاینه و بهم گفت جای نگرانی نیست ولی من پیشنهادم اینه که همین الان برین زایشگاه چون آب دور بچه خیلی کم شده و ممکنه خدای نکرده اتفاقی برای بچه بیفته...
دنیا  رو سرم خراب شد نگران بودم نگران تو گریه امونم نمیداد اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم سریعا رفتم زایشگاه خیلی ترسیده بودم طولی نکشید که همه خودشونو بهمون رسوندن
ترس تمام وجودمو فراگرفته بود من از زایمان طبیعی میترسیدم به زن داییت که سوپروایزر بیمارستان بود خواهش کردم که به دکتر بگه سزارینم کنه ولی دکتر قبول نکرد
ساعت ۱۲ ظهر بود که منو آماده کردن با ذکر یا واحد دلم آروم میشد وجود زن داییت هم برام قوت قلب بود نمیدونم ساعت چند بود ولی میدونستم شب شده دردام شروع شدن دیگه حتی نمیتونستم بگم یا واحد،سکوت سکوت سکوت نمیدونم چرا اینطوری شدم همه ی مادر اونجا جیغ میزدن ولی تمام وجودم منو سکوت فرا گرفته بود نمیتونستم روی تخت دراز بکشم زن داییت با التماس جون دایی آصف رو قسم میداد من دراز بکشم که سرم رو زود بگیرم ولی من تو یه دنیای دیگه بودم نه میتونستم حرف بزنم نه چیزی میشنیدم....
مامانم از دور منو نگاه میکرد و گریه نمیذاشت صورت ماهشو ببینم اون لحظه ها بود که دلم میخواست محکم تو آغوشش بگیرم

صدای یکی از پرستارا اومد که میگفت بچه داره به دنیا میاد....طولی نکشید که یه فرشته کوچولوی نازنازی تو بغلم بود....انگار تازه متولد شده بودم چقد سبک بودم چقد خوشحال....

اینم عکس یک روزگیت فرشته کوچولوی مامان👇


پسندها (6)

نظرات (4)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
4 بهمن 97 8:56
خوش اومدی به دنیا فرشته کوچولو. 😇
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم🌷
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
6 بهمن 97 6:04
خدا حفظش کنه😘
مامان مریم
پاسخ
ممنونم گلم😍😘
مامان نرجس خانوممامان نرجس خانوم
6 بهمن 97 14:52
فرشته ناز و کوچک زمینی شدنت مبارک 😘
مامان مریم
پاسخ
سپاس عزیزم🌹
مامانمامان
8 بهمن 97 8:48
ای جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان.خوش قدم و خوش روزی وشاد وسلامت باشی
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم.زنده باشید😍